گنجور

 
سحاب اصفهانی

باز بر درگهت ای مایهٔ ناز آمده‌ام

خشمگین رفته به صد عجز و نیاز آمده‌ام

رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق

بارها رفته‌ام از آن در و بازآمده‌ام

کرده‌ام طی به امید ره شوقت رحمی

که از آن مرحلهٔ دور و دراز آمده‌ام

در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی

بس که در بوتهٔ حرمان به گداز آمده‌ام

این هم از شعبدهٔ او که درین کو به پناه

از جفای فلک شعبده‌باز آمده‌ام

گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت

آشنا ای بت بیگانه‌نواز آمده‌ام

بلبل‌آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)

در گلستان سخن نغمه طراز آمده‌ام

 
 
 
همام تبریزی

من به اومید تو از راه دراز آمده‌ام

ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده‌ام

رهروان را به شب تار دلیلی باید

من به بوی خوش آن زلف دراز آمده‌ام

شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان

[...]

امیرخسرو دهلوی

سوی من بین که ز هجرت به گداز آمده ام

روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام

به سر زلف درازت کششی داشتمی

زان کشش به شبهای دراز آمده ام

از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه