گنجور

 
سحاب اصفهانی

مپندار نا شادی یار دارم

یک امشب که با او دلی شاد دارم

چه سازیم با هم که نه تاب افغان

تو داری نه من تاب بیداد دارم

گرفتار سرو چمن قمری و من

گرفتاری سرو آزاد دارم

طمع بین که با مدعی چون ستیزم

از آن بی وفا چشم امداد دارم

حرامم بود گر کنم یاد گلشن

فراغی که در دام صیاد دارم

دهی گرز فریاد داد ضعیفان

کی از ضعف قدرت به فریاد دارم

زحرمان شیرین لبی آن چنانم

که حسرت بر احوال فرهاد دارم

به رغم سپهر است و ناشادی او

(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم