گنجور

 
سحاب اصفهانی

روز جزا چون ادعای جان ناقابل کنم

کز شرم نتوانم نگاهی جانب قاتل کنم

چون رشکم آید زین و آن گیرم سراغت هر زمان

هرگه تو را ای دلستان خواهم نشان از دل کنم

در بزم اغیار ای صنم در بزم ننهادم قدم

یا نقد جان از کف دهم یا کام دل حاصل کنم

با آنکه امید وصال از وی بود امری محال

از سادگی هر ماه و سال این فکر بی‌حاصل کنم

مایل چو با بیگانگانت دیدم ای ناآشنا

زین حیله رفتم تا تو را با خویشتن مایل کنم

ساقی بده جامی از آن صافی که باشد قوت جان

تا زنگ اندوه جهان از لوح دل زایل کنم

دانم (سحاب) آخر مرا آید به بالین از وفا

اما نمی‌دانم چه با این مرگ مستعجل کنم