گنجور

 
فضولی

دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم

او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم

خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من

یک‌یک دمِ خون ریختن پامال آن قاتل کنم

چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم

خود را به او سازم فدا او را به خود مایل کنم

خوش آنکه چون آیی برون با ناله‌های زار خود

مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم

با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من

منزل نمی‌سازد کسی جایی که من منزل کنم

گنج وفای گل‌رخان دارد طلسم نیستی

تا کی به امید وفا اندیشه باطل کنم

در عشق خوبان می‌کند ناصِح، فضولی منع من

جاهل‌تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم