گنجور

 
فضولی

دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم

او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم

خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من

یک‌یک دمِ خون ریختن پامال آن قاتل کنم

چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم

خود را به او سازم فدا او را به خود مایل کنم

خوش آنکه چون آیی برون با ناله‌های زار خود

مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم

با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من

منزل نمی‌سازد کسی جایی که من منزل کنم

گنج وفای گل‌رخان دارد طلسم نیستی

تا کی به امید وفا اندیشه باطل کنم

در عشق خوبان می‌کند ناصِح، فضولی منع من

جاهل‌تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم

هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم

دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی

گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟

جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت

[...]

سحاب اصفهانی

روز جزا چون ادعای جان ناقابل کنم

کز شرم نتوانم نگاهی جانب قاتل کنم

چون رشکم آید زین و آن گیرم سراغت هر زمان

هرگه تو را ای دلستان خواهم نشان از دل کنم

در بزم اغیار ای صنم در بزم ننهادم قدم

[...]

رهی معیری

در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم

گر شکوه‌ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم پیشه‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه