گنجور

 
فیاض لاهیجی

دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم

هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم

چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست

فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم

رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی

ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم

چه شد که همّت سودای من بلند فتادست

کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!

شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید

جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم

همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه

کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!

چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی

کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!

مراست با غم عشقت فراغت همه عالم

همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم

فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی

کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم