گنجور

 
کلیم

دل شاد از آنم که دل شاد ندارم

وارسته منم خاطر آزاد ندارم

در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم

شمع سحرم حاجت جلاد ندارم

ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم

شب نیست که شمعی بره باد ندارم

باید زمن آموخت ره و رسم اسیری

عمریستکه در دامم و صیاد ندارم

بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد

چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم

دامان ترم پاکتر از دامن دریاست

شرمندگی از عصمت زهاد ندارم

شب نیست که در دست پی مشق جراحت

پیکان تو چون خامه فولاد ندارم

با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست

گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم