گنجور

 
کلیم

دل شاد از آنم که دل شاد ندارم

وارسته منم خاطر آزاد ندارم

در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم

شمع سحرم حاجت جلاد ندارم

ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم

شب نیست که شمعی بره باد ندارم

باید زمن آموخت ره و رسم اسیری

عمریستکه در دامم و صیاد ندارم

بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد

چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم

دامان ترم پاکتر از دامن دریاست

شرمندگی از عصمت زهاد ندارم

شب نیست که در دست پی مشق جراحت

پیکان تو چون خامه فولاد ندارم

با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست

گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فیاض لاهیجی

هرگز دلی از نالة خود شاد ندارم

فریاد که من طالع فریاد ندارم

تا بود دلم بستة زنجیر بلا بود

در عمر خود آسودگیی یاد ندارم

در طالع بزم فلک از نالة من نیست

[...]

حزین لاهیجی

جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم

می ده که سر صحبت زهّاد ندارم

بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست

من تاب فراموشی صیّاد ندارم

از قید محبت نتوان یافت رهایی

[...]

سحاب اصفهانی

چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم

دلشاد از اینم که دل شاد ندارم

یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم

اما چو تو بیداد گری یاد ندارم

آن روز کدام است که بی آن لب شیرین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه