گنجور

 
حزین لاهیجی

جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم

می ده که سر صحبت زهّاد ندارم

بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست

من تاب فراموشی صیّاد ندارم

از قید محبت نتوان یافت رهایی

بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم

ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟

در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم

خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است

آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم

بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است

دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم

سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم

حاجت به سبکدستی جلاد ندارم

ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را

از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم

آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟

دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

دل شاد از آنم که دل شاد ندارم

وارسته منم خاطر آزاد ندارم

در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم

شمع سحرم حاجت جلاد ندارم

ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم

[...]

فیاض لاهیجی

هرگز دلی از نالة خود شاد ندارم

فریاد که من طالع فریاد ندارم

تا بود دلم بستة زنجیر بلا بود

در عمر خود آسودگیی یاد ندارم

در طالع بزم فلک از نالة من نیست

[...]

سحاب اصفهانی

چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم

دلشاد از اینم که دل شاد ندارم

یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم

اما چو تو بیداد گری یاد ندارم

آن روز کدام است که بی آن لب شیرین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه