گنجور

 
سحاب اصفهانی

این چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!

کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم

به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر

که چنین از نظر پیر مغان افتادم

چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک

لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم

سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب

مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم

چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم

صید من قابل فتراک نه اما چه شود

کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟

باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند

ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم

مانع شاعریم غصهٔ دهر است (سحاب)

ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم