گنجور

 
سحاب اصفهانی

بس آنجا رفته بر خاک آرزویش

سراسر آرزو شد خاک کویش

اگر نشناسمش چندان عجب نیست

ز بس کم دیده ام از شرم رویش

بدلها جای او شد از چه هر دم

به هر دل آتشی افگنده خویش

ز درد رشک تا آسوده باشم

نباید کرد هرگز جستجویش

زرنگ و بوی خود گل پیش بلبل

کند شرم از گل خوش رنگ و بویش

زبار یکی آن موی میان بین

چسان در پیچ و تاب افتاده مویش

(سحاب) این درد را در دل دهد جای

گر آب بحر گنجد در سبویش