گنجور

 
سحاب اصفهانی

به راهی می‌کشد عشقم که پیدا نیست پایانش

خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش

اگر هردم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش

نیندیشم که آن پیمان‌شکن سست است پیمانش

شب وصل است و می‌نالم که شاید چرخ پندارد

که باز امشب شب هجر است و دیر آرد به پایانش

به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت

به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟

به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی

چه داند جایی هست خوش‌تر از گلستانش؟

نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش

نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش

کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید

چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش

چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری

به هر گامی اگر در پا خلد خار مغیلانش؟

(سحاب) از چشم آن خورشیدوَش باشد نهان بنگر

دو چشمم چون سحاب و قطره‌های اشک بارانش