گنجور

 
سحاب اصفهانی

چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش

سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش

چه گونه دست تواند بدامن تو رساند

کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش

نماید ار بت عذرا عذار من عارض

برد ز خاطر وامق عذار عذرایش

بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را

کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش

امیدواری درمان چگونه دردی راست

که ناامید ز درمان بود مسیحایش

کسی که با تو شکیبائیش نبود چه سان

شکیب بیتو کند جان نا شکیبایش؟

سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پیش

بسان بید موله ز شرم بالایش

نشد ز راه ترحم غمین ز قتل (سحاب)

غمین بود که روا گشته یک تمنایش