گنجور

 
سحاب اصفهانی

از بس گرفته خو بخیالت دل صبور

از غیبت تو نیز برد لذت حضور

بنمای روی خویش به بیگانه وقت مرگ

حیف است کآرزوی تو را او برد به گور

نه تو مرا شناسی و نه من تو را زبس

من بر رخت زشرم ندیدم تو از غرور

یا رب همیشه روی بد غیر دورباد

از چشم یار و چشم بد از روی یار دور

نور رخ تو بود ز نخل قدت عیان

نوری که دیده، دیده ی موسی زنخل طور

هر گه بصد امید نشستم به راه تو

سیل سرشک من شودت مانع عبور

مرگ رقیب و غصه او هر دو شد (سحاب)

هم مایه ی ملالت و هم باعث سرور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode