گنجور

 
فضولی

روزی که پیش خویش نبینم حبیب را

دارم هزار شوق که بینم رقیب را

در پیش گل مشاهده خار می کند

چون رشک مضطرب نکند عندلیب را

دانسته ام که عارضه عشق بی دواست

بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را

امید نیست منقطع از وصل دوست لیک

صبری نمانده است من ناشکیب را

گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت

خندید و گفت منفعت اینست سیب را

از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ

یارب نصیب بخش من بی نصیب را

گفتم جان دهم بتو جانی نداشتم

دادم فریب آن صنم دلفریب را

جز کوی یار نیست فضولی مراد ما

خاک وطن به از همه عالم غریب را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode