گنجور

 
ابوالفرج رونی

باز آمد آنکه ملک بدو کامکار شد

باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد

بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت

در دست عدل دولت او استوار شد

بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت

سرمست بود دهر کنون هوشیار شد

باطل همی نمود سواری پیاده ماند

آری پیاده ماند چون حق سوار شد

زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه

دارالفرار بودی دارالقرار شد

باران رحمت است ملک بر غبار شرک

کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد

آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست

انصاف را به طبع جهان جان سپار شد

نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار

تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد

شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او

صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد

او را رسد که سجده برد قرص آفتاب

کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد

کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار

او را جمال یوسف با ملک یار شد

نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت

از لطف صورتش به هوا بر نگار شد

اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم

بی خاربن شگفته گل و کامکار شد

چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید

یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد

ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای

گیتی به طوع بنده این اختیار شد

بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را

نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد

بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ

بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد

یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید

آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد

یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد

زان مور زور یافت به تدریج مار شد

تا شیر و مرغزار بود پایدار باش

شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد

آن رایت شهی به تو بر پایدار باد

کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد

احکام ملک و شرع به تو استوار باد

چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد