گنجور

 
سحاب اصفهانی

سکندر آگهیش گرز لعل جانان بود

چه گونه این همه مشتاق آب حیوان بود

نه وصل یار میسر شود مرا نه مرگ رقیب

یکی از این دو اگر بود کار آسان بود

عجب مداراگر جای تست در دل من

که یوسفی تو و یوسف مقیم زندان بود

چو او به حسن بود همچو ماه کنعان، کاش

به عشق طاقت من هم چو پیر کنعان بود

تمام عمر به وصل تو می گذشت اگر

زمان وصل تو چون روزگار هجران بود

ز دوریت بودم چند بر گریبان دست

به این گناه که روزی تو را بدامان بود

چو خواست جان بستاند نخست از نگهی

زمن ربود دلی را که آفت جان بود

گذشتی ار به (سحاب) و ندیدیش چه عجب

که او به راه تو با خاک راه یکسان بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode