گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تویی که همّت تو از کرم جدا نبود

چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود

گمان مبر که بود رای پیرپا برجای

اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود

چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای

اگر زمسند تو پشتی قضا نبود

شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن

که لاف جود زند وز توش حیا نبود

زمین حضرت توبوس می دهد گردون

بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود

بکوهسار اگر بانک برزند سخطت

زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود

چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟

که بی قرارتر از سنگ آسیانبود

اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم

حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود

میان سینه و لب سالها بود محبوس

هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود

لطافت لب خندان تو بگل ماند

ولی دریغ که گل را همی بقا نبود

زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو

که صوفیانرا چاره زماجرا نبود

سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری

چوهست باهمگان با منت چرا نبود

خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان

چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟

کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد

که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود

بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست

که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود

حقوق من همه بگذار چون منی شاید

که پاردوست بدامسال آشنا نبود

گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد

نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود

زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش

ممّر او همه برخطّ استوا نبود

کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟

چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟

و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند

وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟

بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل

مرا که جز بجناب تو انتما نبود

بریزخون من و آب روی من بریز

بجان تو که مرا طاقت جفا نبود

کژیّ کار من از راستیست بر کارت

مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود

اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل

که با کراهت تو عیش با نوا نبود

زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد

ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود

هلا هلا سخن عامه است ومعذورم

که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود

چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی

باضطرار مرا چاره جز جلا نبود

ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست

که این ز روی کرم لایق شما نبود

بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند

منم که خود صلت من بجز قفا نبود

مده ز دست متاعی که کم بدست آید

روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟

اگرچه لاف زدن از خود احمقی باشد

درین دیار به از من سخن سرا نبود

به پارسی و به تازی به نظم و نثر سخن

همی زنم نفسی گرچه بی‌خطا نبود

ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی

اگرچه هر یک تا حدّ انتها نبود

چنان بمهر تو صافیست جان روشن من

که صبحدم را با مهر آن صفا نبود

چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب

اگر نکو بود از بهر من ترا نبود

گناه من همه شرمست و خویشتن داری

که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود

خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست

بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟

بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار

و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود

بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد

حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود

صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک

هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود

برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر

بلارک یمنی شاخ گند نا نبود

اگرچه هر دو کمر بسته از زمین رویند

بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود

کجا بشاید گفتن که این چنینها را

نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟

چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای

نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود

متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست

ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود

تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟

که این بماند و آنرا بسی بقا نبود

زر و درم بنماند نظر بمعنی دار

که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود

حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت

حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود

تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من

یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود

گواه محضر ایشان عنایت تو بس است

بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود

نباشد این همه زشتی من که صورت دیو

چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود

گناه باشد و عذر گناه هم باشد

ولیک علّت ناخواست را دوا نبود

مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی

مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود

عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند

رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود

برّد تقدمه باری اشارتی فرمای

که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود

من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟

که چون منی را زوخواهش عطا نبود

من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت

بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود

اگر عنایت تو با منست باکی نسیت

وگر عنایت تو نیست این بها نبود

تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب

که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود

برو براحت و باز آی در ضمان امان

که کارهات بجز وفق اقتضا نبود