گنجور

 
سحاب اصفهانی

چو زلف بر مه رویش نقاب می‌گردد

نهان به زیر سحاب آفتاب می‌گردد

چنان ز شرم تو هر روز خوی فشاند مهر

که شام غرقهٔ دریای آب می‌گردد

دلم به کوی تو دایم به جستجوی وفاست

چو تشنه‌ای که به گرد سراب می‌گردد

حباب بحر سرشک منست چرخ اما

خراب آخر از آن چون حباب می‌گردد

بلی ز قطرهٔ باران شود حباب پدید

ولی ز قطرهٔ دیگر خراب می‌گردد

شمیم طرهٔ او گر رسد به نافه چین

دوباره خون ز حسد و مشک ناب می‌گردد

به شمع روی تو پروانه‌وار مفتون است

که خور به گرد تو با این شتاب می‌گردد

زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر

خیال زلف بلندت طناب می‌گردد

لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است

که پیش لعل وی از شرم آب می‌گردد

عنب به طارم تاک است کوکبی که از آن

هلال ساغر شاه آفتاب می‌گردد

گزیده فتحعلی شه که نعل اشهب او

طراز افسر افراسیاب می‌گردد