گنجور

 
سحاب اصفهانی

تا زحال دل من دلبر من غافل بود

آنچه کام من و دل بود از او حاصل بود

رست جان از تن و صد شکر که زایل گردید

آنچه یک چند میان من و او حایل بود

تا نه جان بود فدای تو از این بودم شرم

شرمم اکنون همه آن است که ناقابل بود

خلقی از راز دل من نبد آگاه ولی

به زبان تو فتاد آنچه مرا در دل بود

دیدم آن سرو که مشهور به آزادی گشت

آنهم از غیرت بالای تو پا در گل بود

دل بیتاب غم اشک رقیب افزون داشت

روزگاری که دل او به وفا مایل بود

گفت نا دیدن یار است (سحاب) آنچه بد است

آه کز دیدن روی دگران غافل بود