گنجور

 
سحاب اصفهانی

نثارت جان کنم گر زر نباشد

اشارت کن گرت باور نباشد

جهان از آتش آهم بسوزد

اگر از آب چشمم تر نباشد

نباشد ماه من بی مهر چندان

اگر بی مهری اختر نباشد

به زیر تیغ نالم تا نیاید

که عیشی زین مرا خوش تر نباشد

کشی بی جرم خلقی را و دانی

سئوالی از تو در محشر نباشد

غم هجرم ز درد رشک اغیار

نباشد بیش اگر کمتر نباشد

نمیرد تا (سحاب) از دست جورت

تو را از حال او باور نباشد