گنجور

 
سلیمی جرونی

چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین

شنو دیگر حکایتهای شیرین

که چون او در مداین ساخت منزل

نبودش یک زمان آرام در دل

سراسر حال خسرو کرد معلوم

که از پیش پدر چون رفت زان بوم

دلش آگاه شد کان شاه نیکو

به ارمن شد برای دیدن او

دگر روشن شدش مانند مهتاب

که آن شه بود کو را دید در آب

سرافکند از تغابن نیک در پیش

چو گیسویش فرو پیچید بر خویش

پس آنگه سر برآورد از سر درد

بزد آهی و راز خود عیان کرد

به مه رویان خسرو گفت کاکنون

طریق کار من زین هست بیرون

که قصری بهر من در کوه خارا

بسازند و مرا آنجا بود جا

رهی بی بن که هیچش سر نباشد

هوایی بد کزان بدتر نباشد

روم آنجا من از مردم بریده

نیاید سوی من هیچ آفریده

شوم یک چند گاه از مردمان گم

که پنهان به پری از چشم مردم

در آنجا از غم دل رو به دیوار

نشینم عاقبت تا چون شود کار

پس آنگه آن پری رویان زیبا

طلب کردند استادان بنا

چنان کو گفت قصری ساز کردند

به سوی ارمنش در باز کردند

که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه

از آنجا باشد او را چشم بر راه

چو شد پرداخته آن قصر دلگیر

شد آنجا ماه رو با ناله زیر

به سر می برد آنجا با دل تنگ

چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ

زمه رویان خسرو هم دو سه نیز

بدو همره شدند از ترس پرویز

به خدمتکاری او گشته راغب

پرستاری او دانسته واجب