گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل از باد صبا ز احوال دلبر چون خبر گیرد

اگر صد بار گوید باز میخواهد ز سر گیرد

ستاده بر سر من تا کند با خاک یکسانم

گمانم اینکه می خواهد مرا از خاک بر گیرد

تو اندک خوی پیران پیشه کن من شیوه ی طفلان

و گرنه صحبت پیر و جوان مشکل که درگیرد

پس از عمری که یابم راه حرف و رخصت دیدن

فغان راه تکلم اشک پیش چشم تر گیرد

بامیدی که شاید سازد از مرگم خبر دارش

زقاصد گاهی آن بی مهر از احوالم خبر گیرد

نسازد بار دیگر چون زبیدادش نیندیشم

گر آن بیداد گر هر روز صد یار دگر گیرد

بر آور از درون پرده حسن پرده پیمایی

همانا خواهد از راز درون‌ها پرده برگیرد

کشی دامان بیداد از (سحاب) و آه از روزی

که پیش داد گرد امانت ای بیدادگر گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode