گنجور

 
سحاب اصفهانی

آنرا که درد عشق تو ره یافت در مزاج

مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج

در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهی

کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج

ماهی تو وز طره ات اینک برخ کلف

شاهی تو وز کاکلت اینک به فرق تاج

مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست

زلف تو صولجان و دو پستان دو گوی عاج

ای شه به شهر حسن تو باید زجان گذشت

کآنجا بغیر جان نستانی زکس خراج

در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است

در دل چو زخم تست به مرهم چه احتیاج

با جان همان کنی که کند برق با گیاه

با دل همان کنی که کند سنگ با زجاج

بی او (سحاب) خواب نیاید به دیده ات

گر از پرند بالش و از پرنیان دواج