گنجور

 
سحاب اصفهانی

این چه بزم است که آرایش دنیا آمد

محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد

فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر

ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد

از پی رامش و آرایش این بزم کزو

دهر فردوس مثال وارم آسا آمد

از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد

از سما سوی ثری عقد ثریا آمد

ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر

لازم عیش مهناست، مهیا آمد

محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید

پاک از دفتر دل نام تمنا آمد

حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد

خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد

زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید

آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد

هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان

بر بط باربدونای نکیسا آمد

هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم

لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد

زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل

هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد

آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت

که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد

بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟

داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد

از پی شعبده هر سو کف آتش بازی

منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد

بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا

وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد

آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز

مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد

پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید

پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد

آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن

آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد

آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت

که برون هر شرری از دل خارا آمد

در سواد شب مظلم به نظر هر شرری

چون گل سوری، از عنبر سارا آمد

یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود

که پدید از شکن طره ی لیلا آمد

شد پس شعری پروین ز بروجش تابان

که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد

هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی

که به گاه دوران منفصل اجزا آمد

منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت

وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد

به هوا گشت یکی پیک شرربار روان

که به نیروی رسن مرحله پیما آمد

ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او

که همه شعله فشان از همه اعضا آمد

گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری

که پدید از ورقش آتش موسا آمد

زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما

چون رخ سعد زنظاره اسما آمد

ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست

شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد

فرق این باشجر آنست همانا که به بار

از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد

شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد

این زآتش به دل سدره و طوبا آمد

من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر

این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد

ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد

که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد

گفت هنگام زفاف متعالی گهر است

کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد

فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا

بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد

آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون

خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد

آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست

آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد

ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید

فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد

بر سر رایت جاهش که هما سایه بود

در بر قصر جلالش که فلک سا آمد

معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود

اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد

از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد

بهره یکسان به اعادی و احبا آمد

تابش مهر یکی مهر جهان آرارا

نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد

میل انداز لقایش سبب آمد زنخست

که نظر از مدد باصره بینا آمد

اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت

که زبان در دهن ناطقه گویا آمد

از نهیب سخط و از مدد تقویتش

کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد

فکرش از وهم تباهی و موهم گردید

رایش از ترک که مسرات مبرا آمد

داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت

اشهب چرخ که با غره غرا آمد

چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان

همه از میمنت بخت مهیا آمد

خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی

که به نسبت خلف سید بطحا آمد

هم گواه حسبش طینت اجداد گرام

هم قرین گهرش عصمت آبا آمد

چون به آن مریم زهر القب زهره لقا

که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد

داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل

یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد

زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:

«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد

تا تناسل سبب علت انسان گردید

تا تجرد صفت خالق یکتا آمد

نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون

هر که او را زاعادی و احبا آمد