گنجور

 
صغیر اصفهانی

مکن باور به یک منوال دور زندگانی را

به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را

به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن

که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را

برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل

بصورتها بزن پای و بدست آور معانی را

گرت بایست دیدار حقیقت چشم جان بگشا

بچشم جان توان دیدن جمال یار جانی را

تو از احصای نعمتهای ظاهر قاصری آخر

شمردن کی توانی مرحمت های نهانی را

چو بد کردی و بد دیدی مده بد را بحق نسبت

بحق اصل خوبی ها رها کن بدگمانی را

بلا از آسمان گردید بر اهل زمین نازل

زمین بگذاشتند آنها چو حکم آسمانی را

کمال خویشرا حق کرد ظاهر اندرین خلقت

نمود آئینهٔ صنع خود امر کن فکانی را

تو کردی دمبدم عصیان حقت افزود بر نعمت

پذیرد هم در آخر تو به ات بین مهربانی را

صغیرا بر بنای عالم آنکو معترض گردد

بدان ماند که خشتی خرده گیرد طرح بانی را