بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم
جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم
هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت
برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم
دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من
دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم
بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر
افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم
در مجلس من زاهد غافل پی آن آید
تا شیشهٔ میبهرش بگذارم و بگریزم
گفتم بصغیر از میپرهیز نما گفتا
من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم