صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

یار عاشق‌کش ما دوش به صد عشوه و ناز

گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز

باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب

که به دامان وصالش نرسد دست فراز

۳

عشق پروانه بنازم که به دلخواهی شمع

ترک جان کرده و از شوق به سوز است و گداز

صورت از دست بنه سیرت محمود بیار

تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز

کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس

پیر میخانه کریم است و در میکده باز

۶

آن زمانی که رسد سِرّ حقیقت به ظهور

ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز

رند باش و هنر‌ آموز ز رندان قدیم

تا بری گوی هنر از فلک شعبده‌باز

ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن

آستین تو بود کوته و دست تو دراز