یار عاشقکش ما دوش به صد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که به دامان وصالش نرسد دست فراز
۳
عشق پروانه بنازم که به دلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق به سوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
۶
آن زمانی که رسد سِرّ حقیقت به ظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنر آموز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبدهباز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز