گنجور

 
قطران تبریزی

از غم هجر طراز همه خوبان طراز

زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز

به امید خبر یار و به طمع نظرش

به شبان سیه دیر و به روزان دراز

اگرم گوش بخارد نبرم دست به گوش

اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز

ای به رزم اندر لشکرشکن و رزم‌افروز

وی به بزم اندر شکّرشکن و بزم‌طراز

چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان

گرچه دل جفت عذاب است و روان جفت گداز

بتوان راز به وصل اندر پوشید ز خلق

به فراق اندر پوشیده کجا گردد راز

به حقیقت دل من بردی و رفتی به سفر

هر زمانم خبری باز فرستی به مجاز

خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی

تا تو نایی باز این هر دو به من ناید باز

همدمان را به همه چیز نیاز است بسی

از همه چیز جهانی به توام هست نیاز

چند از این تیر و کمان دست به باده کن و جام

چند از این رنج و ستم خیز و بیاور می و ساز

که نیارامم تا شب ز فراق تو به روز

که نخسبم به شب از هجر تو تا بانگ نماز

نه به وعد تو معول نه معول به خلاف

نه به نومیدی خط و نه به امید جواز

گرچه بندیم به غمخواری غم‌های ترا

بگسارم به عطای ملک بنده‌نواز

میر ابونصر محمد که سر دولت او

هست چون دین محمد همه ساله به فراز

او به تبریز و شده نام بزرگیش به مصر

او به تبریز و شده هیبت تیغش به طراز

کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت

به دل و جان به سوی درگه عالیش بتاز

ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش

بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز

تن بدخواه به شمشیر چنان پاره کند

که کسی پاره کند برگ گل و بید به گاز

ای همه روی زمین یافته از روی تو نور

وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز

سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد

از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز

هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود

مردم بیهوش بوید بدل مشک پیاز

بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد

بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز

باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو

سوی او باز کند دولت فرخ صد باز؟

به شجاعت ز طرازی به سخاوت ز عرب

به لطافت ز عراقی به فصاحت ز حجاز

تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس

دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز

تا بود شادی دهقانان از باده و باغ

تا بود خستهٔ دل مزرعه‌داران ز گراز

باد خصمت به گداز غم و دلخسته مدام

تو به باغ اندر با باده و شادی بگراز

عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار

چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز

همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام

همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز

بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز

من و او هر دو بحجره در و می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی

سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز

[...]

منوچهری

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
لبیبی

کره ای را که کسی نرم نکردست متاز

بجوانی و بزور و هنر خویش مناز

نه همه کار تودانی نه همه زورتراست

لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز

امیر معزی

عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی

جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه