گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو که روزت به نشاط دل و جان می‌گذرد

شب، چه دانی، که مرا بی‌تو چه سان می‌گذرد؟

آب خوش می‌خورد این خلق ز سیل چشمم

بس که دل‌سوخته زان آب روان می‌گذرد

قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری

که ز من دور و مرا در دل و جان می‌گذرد

ناوک چشم توام می‌کشد و غیرت هم

که چرا در دل و جان دگران می‌گذرد؟

باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری

جان، دل این است که ما را به زبان می‌گذرد

دل گم کرده همی‌جوید خلقی در خاک

اندر آن راه که آن سرو روان می‌گذرد

سوز جان‌هاست، مبادا که رسد در گوشت

ناله‌ها کز دل خسرو به دهان می‌گذرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد

آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال

عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

[...]

حیدر شیرازی

بت شکرسخن پسته‌دهان می‌گذرد

مَهِ خورشیدرخ موی‌میان می‌گذرد

خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید

کآفت مرد و زن و پیر و جوان می‌گذرد

تا من از سینهٔ مجروح سپر ساخته‌ام

[...]

صائب تبریزی

از میان تیغ برآور که زمان می‌گذرد

وقت پیرایش گلزار جهان می‌گذرد

غافلان پشت به دیوار فراغت دارند

عمر هرچند که چون آب روان می‌گذرد

می‌کند خواب فراغت به شبستان عدم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
هاتف اصفهانی

به ره او چه غم آن را که ز جان می‌گذرد

که ز جان در ره آن جان جهان می‌گذرد

از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر

آنکه گاهی ز در دیر مغان می‌گذرد

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم

[...]

یغمای جندقی

سوی غیری چو خدنگش ز کمان می‌گذرد

ناوک غیرتم از جوشن جان می‌گذرد

کس ز زحمت نبرد بهره که از غایت ناز

تا تو شمشیر برآری ز میان می‌گذرد

یار در بزم و نمی‌آرمش از بیم نگاه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از یغمای جندقی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه