گنجور

 
صغیر اصفهانی

دل مرا ز کمندت سر رهائی نیست

کجا رود بکسش جز تو آشنائی نیست

بیا بیا که دلم بی تو از جهان سیر است

مرو مرو که مرا طاقت جدائی نیست

بدور چشم تو و زلف تو دگر کارم

بآهوی ختن و نافه ختائی نیست

بتان چو دل بربایند بوسه ئی بدهند

ولی تو را صفتی غیر دلربائی نیست

گدای شاه نجف شو که هیچ سلطنتی

به روزگار برابر بدین گدائی نیست

صغیر پیرهنی بیش از جهان نبرد

کنون غمی بدل او را ز بی قبایی نیست