بر نثار یار جان اندک بود درویش را
خاصهگر بیند بکام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بیدین و دل
چون ندیداست او بتاب آنزلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آنگیسوی مشکین روی دوش
میفکندی پشت گوش افسانههای پیش را
یار اگر باشد بمهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقانرا مرهمی خوشتر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این غزل به روزگار عشق و ارادت به یار اشاره میکند. او میگوید اگر کسی به خاطر زیبایی یار، اندکزمانی جان خود را نثار کند، آن درویش معذور است. زاهدان که به دینی روی نیاوردهاند، وقتی زیبایی یار را نمیبینند نمیتوانند درک کنند. اگر واعظ زیبایی یار را میدید، دیگر به نصایح خود توجه نمیکرد. او میگوید اگر یاری با مهر باشد، از ظلم دیگران ترسی ندارد و در عوض میتواند نیش را به خاطر محبت و وفاداری بپذیرد. در پایان بیان میکند که برای عاشقان، هیچ مرهمی بهتر از لبهای یار نیست و اگر او دست خود را بگذارد، دیگر نیازی به مرهم نخواهند داشت. ارتباط انسانها با یکدیگر نیز پیچیده است، چه بیگانه و چه خودی، هیچکدام نمیتوانند به راحتی به یکدیگر نزدیک شوند.
هوش مصنوعی: درویش جانش را برای محبوبش فدا میکند، بهطوریکه اگر او را در حال خوشی ببیند، بیشتر دوستش میدارد.
هوش مصنوعی: اگر چه او زاهد نیست و از دین دور شده، ولی عذری دارد. دل او زیبایی و جذبه زلف کافر را نمیبیند.
هوش مصنوعی: اگر واعظ آن دختر زیبا و خوشبو را میدید، تمام قصههای قبلی را نادیده میگرفت و به یک سو میانداخت.
هوش مصنوعی: اگر یارم با محبت باشد، نگران ظلم دیگران نیستم؛ زیرا با لبهای شیرین او، حتی اگر طعنهای هم بشنوم، آن را میپذیرم.
هوش مصنوعی: عاشقان هیچ چیز نمیتواند آرامشبخشتر از لبان معشوقشان باشد و حتی اگر او بخواهد دستش را برای کمک به آنها دراز کند، باز هم دلیلی برای نیاز به مرهم دیگر ندارند، حتی اگر دلیلی برای زخم یا رنج باشد.
هوش مصنوعی: انسان وقتی از دیگران و حتی از خود فاصله بگیرد، در حقیقت نه تنها از بیگانگان جدا میشود بلکه از خویشتن خود نیز دور میافتد. در این حالت، او نه میتواند با بیگانگان ارتباط برقرار کند و نه میتواند به خود نزدیک باشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانهٔ بیخویش را
عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
[...]
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کاو قسمت کند درویش را
آن که مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختهست
[...]
من ز بهرت دوست دارم جان عشقاندیش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را
وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
[...]
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
[...]
من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را
گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را
ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم
ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را
رسم دلجویی ندارد یارب آن سلطان حسن
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.