گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

گویند که من بر کف در راه تو سر دارم

از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم

عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق

هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم

هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت

با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم

اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت

هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم

طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا

از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم

هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها

تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم

لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم

این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم

من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم

سودای تصوف را ب دامن تر دارم

بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم

زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم

اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی

سودای جوانی را پیرانه به سر دارم