گنجور

 
صغیر اصفهانی

امروز من اندر سر سودای دگر دارم

درباره می‌خوردن تجدید نظر دارم

خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم

سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم

در میکده مست افتم بی‌زحمت هشیاری

ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن

پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن

حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حق‌حق زن

بر بیخبران تسخر بر بی‌بصران دق زن

کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری

با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد

خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد

بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد

با جلوه اللهی در خم غدیر آمد

تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری

معشوق ازل از رخ برداشته برقع را

هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را

خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را

آری چو کند در برشه دلق مرقع را

هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری

از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی

وجه علی اعلی وجه علی عالی

ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی

تا کام دلت یابی از آن ولی والی

جای لن از او بینی صدگونه وفاداری

از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها

آراسته گیتی را ز افروخته اخترها

تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها

هنگام بلا از او جستند پیمبرها

این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری

گر او نه همی کردی در حق رسل احسان

تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان

یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان

یعقوب نمی‌کردی طی مرحله هجران

ایوب نمی‌رستی از بستر بیماری

استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش

خاک ره او گردید امکان پی تکریمش

اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش

چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش

زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری

هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد

می‌زیبد اگر گوئی او داخل آدم شد

آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد

صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد

ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری

ای قبله حق‌جویان محراب دو ابرویت

روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت

نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت

در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت

هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری

تبلیغ محمد (ص) را در کارتو می‌بینم

سر تا سر فرقان را اسرار تو می‌بینم

روشن همه عالم را ز انوار تو می‌بینم

در معنی صورتها دیدار تو می‌بینم

خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری

ای پادشه عالم ما خیل غلامانت

گر باشدمان دستی داریم به دامانت

ما را بکن از احسان خود قابل احسانت

هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت

می‌پوش به ستاری می‌بخش بغفاری

نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد

در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد

مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد

بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد

آسان گذران از وی هر سختی و دشواری

من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم

پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم

شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم

هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم

تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری