گنجور

 
صفی علیشاه

گویند که من بر کف در راه تو سر دارم

از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم

عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق

هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم

هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت

با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم

اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت

هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم

طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا

از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم

هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها

تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم

لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم

این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم

من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم

سودای تصوف را ب دامن تر دارم

بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم

زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم

اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی

سودای جوانی را پیرانه به سر دارم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم

وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم

جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود

زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم

نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم

[...]

کمال خجندی

جان دارم و دل دارم سر دارم و زر دارم

گر از تو رسد فرمان دل از همه بر دارم

تو عمر منی زآن وجه من بی تو نخواهم جان

تو چشم منی زآن رو من با تو نظر دارم

من هیچ نمی مانم با زاهد خشک اما

[...]

صغیر اصفهانی

امروز من اندر سر سودای دگر دارم

درباره می‌خوردن تجدید نظر دارم

خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم

سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه