صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

گویند که من بر کف در راه تو سر دارم

از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم

عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق

هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم

هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت

با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم

اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت

هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم

طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا

از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم

هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها

تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم

لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم

این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم

من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم

سودای تصوف را ب دامن تر دارم

بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم

زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم

اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی

سودای جوانی را پیرانه به سر دارم