گنجور

 
صفایی جندقی

برخیز و وضع حال من از روزگار بین

با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین

با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم

بیرون در ز دایره‌ام حلقه‌وار بین

گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر

گه از قضا چو سر به سنان بی‌قرار بین

از تابش غم خود و اصحاب و اهل‌بیت

چون شمع آتشم همه در پود و تار بین

عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر

عذب فرات را به لبم زهرمار بین

درخور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک

برخیز و جیب و دامن من جویبار بین

بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی

بر دل خدنگ بنگر و بر دیده خار بین

باقی گذاشت کافکندم از در تو دور

بدعهدی زمانهٔ ناسازگار بین

اولاد خویش را که خود اهل مودتند

خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین

از خال و خط و زلف جوانان ساده‌روی

دامان دشت ماریه را پر نگار بین

وز خون نوخطان خداخوان خاک‌خفت

چون طرف باغ بادیه را لاله‌زار بین

این خیل داغ‌دیدهٔ هجران‌کشیده را

سوی مزار مادر خود ره‌سپار بین

زن‌ها و خواهران و یتیمان خویش را

چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین

از صدمهٔ پیاده‌روی‌ها برهنه‌پای

پای برهنگان یتیمت فگار بین

چون قطع جان و دل به رضا زآن بدن نکرد

گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد

 
sunny dark_mode