گنجور

 
جهان ملک خاتون

هجران آن صنم گلعذار بین

وز خون دیده روی جهان لاله زار بین

کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار

از روزگار سفله مرا کار و بار بین

ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود

از ما مبین تو این همه از روزگار بین

ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی

یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین

در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف

در بوستان ز صانع پروردگار بین

از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست

اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین

یارب مبین گناه من و حال آن مپرس

از روی مرحمت به من شرمسار بین