گنجور

 
صفایی جندقی

بگشای چشم و قافله را در گذار بین

ما را چو عمر از در خود ره‌سپار بین

از سینه‌ها خروش به جای جرس شنو

از دیده‌ها سرشک به جای قطار بین

این بسته را پیاده نگر بر رکاب عیش

و آن دسته را به خیل خشونت سوار بین

زنجیر و غل به گردن و بازوی پور و دخت

سر در کمند چون اسرای تتار بین

جای جهاز و محمل سیم و جلیل زر

از رنج و تاب ناقهٔ ما زیر بار بین

آوای ساربان خصیم از یمین شنو

غوغای کاروان اسیر از یسار بین

در دیده‌ها بنات نبی را میان خلق

جای نقاب گرد عزا بر عذار بین

یک سو تظلم از پسر ناتوان شنو

یک ره تحکم از سپه نابکار بین

در قتلگاه بر سر بالین خویشتن

از اهل‌بیت شور نشور آشکار بین

برخی به خواهران تبه‌خانمان نگر

لختی به دختران سیه‌روزگار بین

یک لحظه بر سکینهٔ آسیمه سر بپای

یک ذره بر زبیدهٔ محزون زار بین

دل‌ها ز بس ضعیف و دواهی ز بس قوی

اینک به مرگ خود همه را خواستار بین

ما را چنان غم از همه‌سو در میان گرفت

کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بین

ما زندگی کنیم و تو خسبی به خون و خاک

وارونه بازی فلک کج‌قمار بین

پس بر زمین فتاد و زمانی گریست سخت

کای پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت