گنجور

 
صفایی جندقی

کای از غمت برادر با جان برابرم

غربال دور خاک بلا بیخت بر سرم

چون زخم‌های خود نگری از ستاره بیش

داغ درون خویش اگر بر تو بشمرم

گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا

اما چه سود بال کدام است و کو پرم

خصمم کشید و از سر کویت به عنف برد

این هم غمی دگر که ندانم کجا برم

ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا

امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم

در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما

خود را فدا کنیم از این باب دلخورم

ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترک‌تاز

زین خشم و کینه‌خواهی خصم ستمگرم

ز آن تابشی که تافت به دل‌های تفته‌جان

ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم

داغ بنات زار درون‌ریش دل‌پریش

نهب بساط و پرده و بالین و بسترم

نالان به پشت ناقه یتیمان بینوا

عریان به روی بادیه عباس و اکبرم

با این تطاولات و تعدی هنوز دل

خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم

خواهر بمیردت که نشد پیش‌مرگ تو

کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم

نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل

زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم

پیش از بیان حال به پایان بریم عمر

وین داستان تمام نخواهد شد آخرم

حیرت به‌جای حفظ و تزلزل به‌جای تاب

بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب: