گنجور

 
صفایی جندقی

غلطان به خون و خاک تو را پاره‌تن دریغ

عریان ستاده بر سر نعش تو من دریغ

مقطوع از برادر و خواهر غریب من

ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ

بالقطع از کشاکش غم کردمی قبا

خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ

بعد از تو زنده‌ایم و ندارم به‌هیچ‌وجه

عذری از این گناه به وجهی حسن دریغ

دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک

حاشا که بر تو آیدم از جان و تن دریغ

ببر دمان غریق دم از روبه دمن

شیر خدای حیدر اژدرفکن دریغ

جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک

دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ

جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر

جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ

ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش

جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ

پیش از شهادت تو چرا منشی قضا

کرد این‌قدر مسامحه در مرگ من دریغ

نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز

سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ

هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ

نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ

از خوی خصم خیره و از خون زخم‌ها

ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ

نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام

انداختم میان رهت بی‌کفن دریغ

از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند

آتش به جان ناحیهٔ نینوا فکند