گنجور

 
صفایی جندقی

کآیا تو نیستی پدر مهرپرورم

لختی فزون نرفته که رفتی خود از برم

چاکم به دل که زد به تن این زخم‌ها تو را

از تن سرت که کرد جدا خاک بر سرم

دشمن عبث به نعش تو رهبر نشد مرا

دانست کاین حدیث عجب نیست باورم

ای مرغ پرشکستهٔ وامانده ز آشیان

شهباز سربریدهٔ بی‌بال و بی‌پرم

ای سر برا[و]فتادهٔ از پا درآمده

با گرز و تیغ و ناوک و زوبین و خنجرم

واحسرتا که غایلهٔ ماتم تو برد

از یاد خاطره‌یْ خود و سودای مادرم

سر نیستت به تن ولی از فرط بی‌کسی

باز از زمانه شکوه به‌سوی تو آورم

می‌خواستم که گل کنمت آستان ولیک

کو وقت کآستین یکی از اشک بفشرم

یک سوی سلب سلوت و سامان برگ و ساز

یک سوی مرگ خواهر و داغ برادرم

نهب سوار و رسته و خلخال و گوشوار

سلب کلاه و چادر و دستار و معجرم

از تاب درد و حسرت و اندوه چه بارها

همراه دارم از پی سوغات خواهرم

قتل تو را و وقعهٔ هفتاد و یک شهید

مخصوص جد و جده ره‌آورد می‌برم

تا زنده‌ام پس از تو به جز خون و خاک چیست

آبی اگر بنوشم و نانی اگر خورم

پس گفت ای سپه چه بود عذر این گناه

این‌گونه خوار و زار چو بیند پیمبرم

نالید پس رقیه که اینجاست جای من

منزل مبارک ای پدر بینوای من