گنجور

 
صفایی جندقی

کای باب زار بی‌کس مظلوم و مضطرم

ای شاه بی‌پناه و علمدار لشکرم

گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار

تا جان خویش بهر تو در توشه آورم

رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال

کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم

او در رخ تو کام‌روا من اسیر شام

رشک ار برم رواست به مرگ برادرم

زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را

پوشد جهان سیاه به سودای مادرم

برجای آن طناب جفا بست روزگار

از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم

دلشان ز خاره سخت‌تر ار نیستی چرا

بر جان تنی نسوخت مسلمان و کافرم

پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما

با این زبان جواب چه گویم به خواهرم

دوران به‌جای می چو به جام تو زهر ریخت

از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم

از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر

کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم

بی سایهٔ سهی قد سروت به سیر باغ

در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم

قتل تو و برادر و اعمام و اقربا

چندین هزار گونه تعب‌های دیگرم

باری گران که کوه و کمر زآن به درد و آه

بر دل نهاده و هدیهٔ خواهر همی برم

این گفت و ناصبوری‌اش از تن توان ربود

آرام از سپاه و دل از کاروان ربود