گنجور

 
صفایی جندقی

فردا به زمین افتد از سر همه افسرها

افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها

از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید

بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها

مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی

کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها

از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست

کز شومی آن فردا غارب شود اخترها

زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد

کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها

از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی

کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها

بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز

خون پسران ریزند در دامن مادرها

ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب

ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها

در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان

بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها

فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم

از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها

مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند

در رفتن خود عاجل از داغ برادرها

گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی

دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها

تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی

تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها

خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو

دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها

بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی

صد قرن نیاری راند این راز به دفترها

 
sunny dark_mode