گنجور

 
صفایی جندقی

جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها

چون لاله ستان دشتی از خون برادرها

فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری

زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها

انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین

یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها

صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد

کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها

ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه

خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها

کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل

دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها

با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری

نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها

اولاد علی را سلب سازند پس از بستن

از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها

در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ

زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها

ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر

گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها

شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان

چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها

بازان همافر را دربند جهانی بوم

بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها

اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته

پیران و جوانان را در بادیه پیکرها

جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن

تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها

یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار

از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها