گنجور

 
صفایی جندقی

افتاده در خون ای پدر از گرز و تیغ و خنجرم

بنهاده سر بر روی خاک ای خاک عالم بر سرم

تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان

این سخت جانی ای امان، می نامد از خود باورم

گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر

زین پس سزد جای ای پدر، در توده ی خاکسترم

تا خوابگه خاک سیه، کردی به طرف قتلگه

زیبد مرا خاشاک ره، بالین و خارا بسترم

تا دور مینایی فلک می دادت از خون گلو

زهر است اگر جز خون دل شد باده ای در ساغرم

وه گر رسیدی دست من یک ره به دامان اجل

تا جامه ی جان در غمت جای گریبان بردرم

در نیل ماتم بردمی کآرم سیه چون بخت خود

گر دشمنان بر سر همی بگذاشتندی معجرم

برگ سفر آمد به ساز، اینک مرا از کوی تو

خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم

خواهم به بالینت همی گریم به کام دل دمی

رخصت کی و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم

تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو

هم بر فراق قاسمم هم در عزای اکبرم

جز در غم او کلک من، راند صفایی گر سخن

البته گردد رو سیاه از شرمساری دفترم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode