گنجور

 
صفایی جندقی

قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من

مگرم برای ماتم همه زاد مادر من

ای فلک ای فلک ای فلک داد

از دست جفای تو فریاد

به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاری

ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من

به زمین ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه

نه کفن به پیکر او نه نقاب بر سر من

به حضر ز تف وادی به سفر ز خیل ماتم

تب و تاب همدم وی غم و رنج یاور من

ز عناد دهر بی سر تن چاک قاسم او

ز فساد خصم بی تن سر پاک اکبر من

ز ستیزه های کیوان همه خاک بستر وی

ز زبانه های افغان همه دود معجر من

تن یاوران به یک سر، سر سروران به یکسو

چه مصیبت است یا رب که بسوزد اختر من

سوی کوفه ره سپارم به اسیری ای برادر

غم تست توشه ی تن سر تست رهبر من

ز ثبات جان مرا بس عجب است و این عجب تر

که در آتش جدایی نگداخت پیکر من

چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران

کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من

مگر از لحد برآید پی دادخواهی ما

برسان صبا از این غم خبری به مادر من

غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گریان

بنه ار یقین نداری قدمی برابر من

عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان

تن چاک چاک او را دل داغ پرور من

به عنایت شهیدان چه غم از گنه صفایی

که ولای اهل بیت است شفیع محشر من