گنجور

 
صفایی جندقی

اوستاد سخن ابوالحسن آنک

بی سخن یک تنش نظیر نبود

هفت اقلیم را به نوک قلم

قفل درهای نظم و نثر گشود

چار گوهر یکی چو او به صفات

قرن ها نارد از عدم به وجود

مدح وی نیست حد ما زیرا

که برون است مدحتش ز حدود

چو از سر شوق شد به پای رضا

از سرای فنا به دار خلود

بار الها به حق پاک نبی

علت غائی اساس وجود

سبب آفرینش همه خلق

زیب بخشای ملک غیب و شهود

کآن ضعیف فتاده را از پای

دستگیری کنی به حسن ورود

خامه عفو درکش از کف لطف

بر گناهانش از فراز و فرود

حشر فرمائیش به اهل وداد

از در رحمت ای کریم و دود

مرمرا هم به لطف خود می بخش

زنده پیش از قضا چه دیر و چه زود

چون به حکم مغایرت همه عمر

فاش و پنهان ز خلق می فرسود

پی تاریخ وی صفائی گفت

جان یغما ز نیک و بد آسود

۱۲۷۶ق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode