گنجور

 
صفایی جندقی

میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را

پس از تنها به تنهایی نزیبد سر زنش ما را

پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم

به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را

ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق

به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را

خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین

به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را

مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی

به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را

دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد

به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را

ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی

مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را

از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم

مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را

صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل

بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را