گنجور

 
صفایی جندقی

سوای دل که به ترک تو مایل افتاده است

کجا قتیل به سودای قاتل افتاده است

گواه صدق و ارادت بس است عاشق را

که پیش دیده ی معشوق بسمل افتاده است

مرا خیال تو خطی به لوح سینه نگاشت

که نقش غیر توام داغ باطل افتاده است

سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا

که کشت زار وفا هیچ حاصل افتاده است

دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش

که نیش غمزه ی او سهم سایل افتاده است

بگو به ناقه الاساربان که تند مرو

ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است

شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست

به طرف بادیه گویی ز محمل افتاده است

خطر مراست که کشتی نشسته در گرداب

ترا چه خطره که پشتی به ساحل افتاده است

به عقل دعوتم از عشق می کند چون شد

که پیر صومعه با علم جاهل افتاده است

سر او فکنده صفایی به پای یار و خموشم

که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است