گنجور

 
سعیدا

ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است

گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است

به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید

چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟

به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت

به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است

دلم به عالم تسکین گرفته است مقام

چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است

زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست

که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است