گنجور

 
صفایی جندقی

به هجرم صبح روشن شام تار است

لبم نالان و چشمم اشکبار است

مرا از شام هر شب تا سحرگاه

به یادت دیدگان اختر شمار است

چو در راه صبا زلف پریشانت

تن از تاب فراقم بی قرار است

شبان تیره ام پهلوی تب ناک

چو کانون از تف دل شعله بار است

مرا از دیده دامن غرق خوناب

مرا از سینه مسکن پر شرار است

سرشکم روی هامون گشته جاری

فغانم سوی گردون ره سپار است

رخم خجلت ده برگ خزانی

دلم شنعت زن ابر بهار است

ز مژگان ریختم بس اشک گلگون

بر و دامان و جیبم لاله زار است

از این آبم فتد کشتی در آتش

به هجرم گر ورای گریه کار است

مگو با دل صفایی راز او نیز

کجا کس محرم اسرار یار است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode